پنج شنبه 92 مهر 11 , ساعت 7:57 عصر
عصری بود که صدام کرد.رفتم بیرون.برام میوه پوست کنده بود.ازش تشکر کردم و رفتم تو آشپزخونه.اونم اومد نشست و گفت"تو واقعا پسر خوبی هستی یا جلوی من اینطوری نشون میدی؟فقط نگاهش کردم که دوباره گفت"دیوونه شدم تو این خونه به خدا!" گفتم"میخوای امشب بریم سینما؟ گفت"آره!چرا نمیخوام؟ گفتم"خب آماده باش که یه ساعت دیگه بریم" گفت"باشه"
بقیه در ادامه ی مطلب
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ