سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[پیمان] دوستی را نگه دار، گرچه دیگری آن را نگه ندارد . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 92 مهر 13 , ساعت 5:17 عصر




زیر لب زمزمه هایی را به گوش من دنبال می کرد که
حالا در تنهایی این جاده و خطوط سکته کرده ی بی رنگ آن ها را با خودم حمل می
کنم.نمی دانم این زمزمه ها از کدام کاست ها برگرفته بودند و کدام شاعر زن آن هارا
دنبال هم نوشته بود و او مدام تکرار می کرد.تکرار میکرد آن قدر آن هارا تکرار می
کرد که سرش گیج می رفت.راهش را گم می کرد. ساعت ها را بهانه می کرد. دیگر از دست
هم می لغزیدیم و نگاهمان روی سقف آسمان گره ی کور می خورد.آن قدر گفتگو هایمان را
با ستاره ها دنبال می کردیم تا خود صبح که دیگر ستاره ها هم به خواب می رفتند.بعد
من دوباره با خودم زمزمه ای را از سر می گرفتم که تا به حال از میان لب های او
عبور نکرده بود.روی میز ضرب می گرفتم و در امتداد آن بشکن هایم را بالا می
انداختم.


انگشت هایش را لای انگشتانم چفت می کردم و روی
صورتش خم می شدم.این قدر صورت هایمان را به هم نزدیک می کردیم که همه ی رنگ ها از
هم می پاشید و به سیاهی کور می رسید.حالا که این جا نشسته ام و دارم آن سیاهی کور
و مطلق را با خود مرور می کنم،زمزمه ها همه خاموش شده اند و تنها یک پروانه دور سر
من می چرخد.پروانه ای که بال های سوخته اش را از چشمان من طلب می کند.پنجره را باز
می کنم.کار دیگری از دست من بر نمی آید دنیا بزرگ تر از حرف های من است.نه پروانه
نه من هیچ کدام مان با هیچ ناشیانه ای از گذشته ها آرام نمی گیریم.این را خطوط
ناتمام جاده به من می رساند.در گوش من می خاند.دوباره زمزمه ها بلند می شوند.این
بار جاده به من می خاند.جاده به من می خندد و در پیچ خنده اش پروانه ی تسلیم ،گم
می شود.دوباره همه چیز آرام می شود.


به خاطر این پروانه یا به خاطرخودم نمی دانم.تصمیم
به رسیدن میگیرم.به خطوط جاده اطمینانم نیست.



بی
خیال نرسیدن ها، بی خیال گاهی سر به سر گذاشتن ها، بی خیال آن دختری که شبانه روز
از آشفتگی هایش می خاند، بی خیال بی خیال.. بی خیال.... باید رسید.این را در گوش
من می خاند و کلید در را می چرخاند.ارام به من می خندد و می گوید مگر نه این که
همه چیز در بستری از رویا رنگ واقعیت به خود می گیرند؟ می شود به همین ها دل خوش
کرد........

چشم هایم را باز می کنم.صورتم بوی زمزمه هایش را گرفته است.خمیازه ای طولانی من را به خودم می آورد.بال پروانه در دستم جامانده است...

 

پ ن : یک جای کار می لنگد.ب بزرگی خودت آن را ببخش.




لیست کل یادداشت های این وبلاگ