سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شوخی، کینه به بار می آورد . [امام علی علیه السلام ـ در وصیّت خود به فرزندش حسن علیه السلام ـ]
 
سه شنبه 92 مهر 2 , ساعت 3:46 عصر

جغرافیای کوچک من، همین چشمهای مشکی توست که هیچ چیز جایش را نمی گیرد...

.....................................................

باز باران ، با ترانه ، میخورد بر بام خانه
خانه ام کو ؟؟
خانه ات کو ؟؟
ان دل دیوانه ات کو ؟؟

روزهای کودکی کو ؟ فصل خوب سادگی کو ؟

یادت اید روز باران ،گردش یک روز دیرین ؟

پس چه شد دیگر کجا رفت ،خاطرات خوب و شیرین

در دل ان کوی بن بست، در دل تو آرزو هست ؟

کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد ، آرزوهای رفته بر باد

باز باران ، باز باران میخورد بر بام خانه ، بی ترانه ،بی بهانه ، شاید هم گم کرده خانه

....................................................................

یک زمانی بود آدم ها خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند.

آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند. چه حوصله ای.

خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم. بی آن که دعایی خوانده باشیم روی دیوار کلیسا نقاشی می کنیم، به همان سبک‌باری که رفته ایم بر می گردیم و یقین داریم که برای مذهب نمره خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور، حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.

...


"سهراب سپهری"

...............................................................

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی‌ست

ور جز اینش جامه‌ای باید،

بافته بس شعله ی زر تارِ پودش باد

گو بروید، یا نروید،

هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت

پست خاک می گوید

باغ بی‌برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز.


.............................

مگذار شکوه‌ چشمان‌ تندیس‌وارت‌،

یا عطرِ گل‌ سرخی‌ که‌ شبانه‌
با نفست‌ بر گونه‌ام‌ می‌نشیند را از دست‌ بدهم‌!

می‌ترسم‌ از یکه‌ بودن‌ بر این‌ ساحل‌،
چونان‌ درختی‌ بی‌بار
سوخته‌ در حسرت‌ گُل‌ُ برگ‌ُ جوانه‌یی‌
که‌ گرمایش‌ بخشد!

اگر گنج‌ ناپدید منی‌،
اگر زخم‌ دریده‌ یا صلیب‌ گور منی‌،
مگذار شاخه‌یی‌ که‌ از رود تو برگرفته‌ام‌
و برگ‌های‌ پاییزی‌ اندوه‌ بر آن‌ نشانده‌ام‌ را
از دست‌ بدهم‌!

 

"فدریکو گارسیا لورکا

..........................................

عشق
راهی‌ست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر می‌کنم
فقط عشق می‌تواند
پایان رنج‌ها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.

 




لیست کل یادداشت های این وبلاگ