پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 3:0 عصر
شمس لنگرودی...
می توانم
چهار فصل را مجاور هم
بر چهار صندلی لهستانی بنشانم
و بشنوم که حرف حساب شان چیست
میتوانم
پای پرستویی را ببینم
خمیر گل سوسن را ورز می دهد.
سنجاقکی که کلاهش را
به سمت خوشه ی پروین تاب میدهد
و با همگان وداع می گوید.
پرچم هایی بر شانه ی لک لک ها
که سرود خوانان به قصر دوالپاها می روند.
می توانم
دانه های ستاره ها را برشته کنم
ودر جیب زنجره ها بریزم
که ترانه ی غمگین نخوانند.
اما قادر نیستم بدانم توکجایی
اکنون که هوا تاریک است
و شغال ها تند تند
اسلحه شان را در بوته های سیاه جاسازی میکنند.
می دانم اکنون آفتاب
کجا نشسته چه فکر میکند..
اما تو چنان نیستی
که من به حضور خود در آینه نیز شک می کنم
آه که چقدر این دو روزه ی زندگی مشکل داشت.
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ