از یک جایی به بعد آدم همیشه گیر می کند. از یک جایی به بعد دو راهی ها تمام نمی شوند. یعنی با انتخاب یک راه، راه دیگر لزوما نفی نمی شود. اصلا بحث راه نیست. از یک جایی به بعد عوارضی هست که همیشه هست. قابل اجتناب نیستند. از یک جایی به بعد هیچ تصویر قطعی و استوار و جامدی در ذهن شکل نمیگیرد. برعکس، تا دلت بخواهد ذهنت می شود پر از قطعات ژله ای که دائم میلغزند و روی همدیگر غلت میزنند و تو را از این رو به آن رو می کنند. از یک جایی به بعد خودت هم دیگر قطعات دور از همی می شوی که هر از گاهی در گوشه و کناری چشمت به بخشی از خودت می افتد.
دیشب موقع خواب دنبال نوشته ای روی تکه کاغذی بودم که چشمم خورد به آن دفتر جلد قهوه ای. به خودم نهیب زدم که کار مزخرفی است این موقع شب تورق کردنش. ولی از آن جایی که خودآزاری لحظه ای من را رها نمی کند، بازش کردم. شروع کردم به خواندن. از همان سال 89. خواندمش. دلم گرفت یا نه نمیدانم. دلم تنگ شد یا نه این را هم نمیدانم. فقط مثل یک رمان می خواندمش. میخواندم که روزی برای کسی در خلوت خودم نوشته ام که: «راست می گویی. ما آدم های خوشبختی هستیم. صدایت موسیقی خواستنی من است...تو همه ی آوازی، همه ی حنجره ها برای صدایی و فریاد.» از اینکه دستکم روزی چنین حسی داشته ام شاید خوشحال شدم. این نهایت احساس باقی مانده از آن روزهاست. روزهایی که هنوز تصویرهای ذهنی ام همه ژله ای نشده بودند. شاید تا چند وقت دیگر در دفتری که در کشوی دیگری از اتاقم است این جملات را بنویسم. ولی می دانم که دیگر هیچ قطعیتی در کار نیست. امروز شاید تلخ ترین باشد بین آنچه که بوده و آنچه که هست و آنچه که شاید بعدترها باشد. امروز، آن کرختی و بی حسیِ بی تفاوت کننده است. همان چیزی که اتفاقا در همان روزهای سال 89 هم بود. با این تفاوت که آن روزها هنوز قطعیتی در کار بود.
حالا، گذشته از همه ی سخت و استوارها، با همه ی آنچه در سرم می گذرد کنار آمده ام. و این تاثیر قطعات ژله ای است. یاد می دهد که تنها کاری که می شود کرد، کنار آمدن است.
دفتر را میبندم و می گذارم در کشو و به آرامی به خواب می روم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ