سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 11:17 صبح
بابا بزرگ از اتاق عمل در اومد ...
ریکاوری می باشد...
...
خداکنه زود خوب بشه...
...
من فک می کردم همه چیز تموم شده...
انگار اشتباه می کردم...
فکرم خیلی مشغوله...
...
دوباره اومدم اراک...
آدما تو تهران خیلی بی معرفت هستن...
خـــیــــلی...
...
هنوز واسه اسم خودم نتونستم تصمیم بگیرم...
...
ادامه مطلب ... خیلی ...
...
بوی اتوبوس حال من رو بد میکنه...
...
نفرت...
ضعف...
بی اراده بودن...
...
خیلی بده ...
...
چطور کسی میتونه تو خواستن من شک کنه؟؟؟
شاید هیچی نباشم ...
ام مطمئنم خیلی چیزا هستم...
...
صورتی ام...
پروانه ای شدم...
...
ته اعماق نوشت:
من ِ پروانه ای...
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ