سه شنبه 92 مهر 2 , ساعت 1:33 عصر
... تو چهار چوب در وایستاده بود . چشماشو انداخته بود رو گلای قالی، میترسید نگاش به نگام بیوفته دیگه نتونه چفت دهنشو بسته نگه داره . بهش گفتم آخه مراد بی مرام چرا با من و تو این کارو کرد . سرش هنوز پایین و میپایید. گفتم آخه لال شدی که چی بشه با لال بازی که نمیشه حقت و از این دنیا و از این آدمای از خدا بیخبر بگیری . سرش هنوز پایین بود . دماغش و با سرشونه رنگ و رو رفته ی پیرهنش پاک کرد و یه نگاه نصفه ی سر پایین بهم انداخت از در رفت بیرون ...
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ